سال اول انقلاب بود. عادت داشت ده پانزده نفری از جوانان انقلابی را روی زمین بنشاند، تخته سیاهی را با گچ و ابری برایش میگذاشتند، عبایش را روی درختی کنار تخته سیاه میگذاشت و درس میداد. با جملات ساده و منطق همهفهم درسهای مذهبیاش را درون ذهن این جوانها میکرد: «مگر مرغ و گوسفند را برای انسان قربانی نمی کنیم، حالا انسان باید قربانی کی بشود؟ ها؟ خدا!».
نفرت من در سن هیجده سالگی از این آدم، با همین جمله و استدلالاش شروع شد. میخواست سخنران بشود یکی دوبار هم به نماز جمعه فرستادندش، اما نتوانست. دلیلش هم این بود که در سخنرانیهایش مطلب را با پرسش و پاسخ پیش میبرد و سر را به چپ و راست تکان میداد و می گفت: ها؟ این رفتار و لهجهی غلیظ اش، نگذاشت «سخنران» حرفهای بشود هرچند خوب مغز میزد.
باری، یک بار در این جلسات پادرختیِ درسهایش جملهای گفت که میدانم تا قبل از مرگام پاسخ این ادعایش را خواهد دید و بسیاری از ملایان باید برای پاسخ به این ادعا حاضر بمانند. حرفاش این بود که «تا حالا دیده اید کسی بتواند از آخوند چیزی پس بگیرد؟ آیا تا حال یک دهتومانی به آخوندی دادهاید؟ بدهید! ببینید کی و چهجوری پس میگیرید؟ حالا شما یک مملکت به آخوند دادهاید و میخواهید پس بگیرید؟!» و سپس خندید! همه آنروز خندیدند اما او میدانست طعم تلخ این قباحت او را بسیاری زیر زبان تا روز روزش نگاه خواهند داشت.
حالا این قبیح سر مست، به ندانم و چه دانم افتاده است. با اسلام عزیزش بد معاملهای شده است. از این و آن عذرخواهی میکند. نامهی «اعمال خیر» برای این و آن میفرستد، مغفرت میطلبد و خوشخیال است که مردم باورش میکنند. مکر و حیله او را که از ترس جانش است به حساب جنبیدن وجدانی در زیر آن هیکل گنده خواهد گذشت.
اما، اینجاست که خنده آخر از آن تو نیست «قرائتی»! خودت هم میدانی تف و لعنت این ملت بر سر قبرت خواهد بود. چه باک؟ خوش زیستی و مرفه گشتی و ظلم راندی و دکانت باز بود. چه باک قرائتی؟! من و تو که میدانیم اگر یک نفر روی کره خاکی به عقوبت اعمال و جزای آخرت اعتقادی نداشته باشد، همان «مرد خداست» در لباس عبا و عمامه و نعلین. اما تظلم کار توست. اقتضای طبیعت تو قباحت و شکایت است. سالها و شاید ماههای آخر پس دادن این كشور نوش جانت ای ایران ستیز.
راستی! قدری با هم به سبک تو، مزاح هم برانیم. آن ده تومانی کجاست؟ چگونه برش میگردانی؟ یکی از جوانان غیور ذوب در رهبری را در جلوی خود به زانو مینشانی، دستی به سرش میکشی و با اشک این ده تومانی متبرک را به او میبخشی؟ یا اینکه می فرستی برای موزهی فرهنگ و تاریخ اسلامی! شاید هم بزاری زیر جانمازت که با بهره و حساب تورماش پس از سی و هشت سال، خرج مستحبات پس از فوتات شود؟
چه باک؟ خوش زیستی، آقا بودی، دست و پایت را مالیدند،(جهنمی هم در کار نیست خودت بهتر میدانی!) عشقتان را همانطور که مولایتان مصباح یزدی گفت رسیدهاید. اما …
تا این لحظه ۵۵۸ نفر از کاربران سایت «گویا» اعلام کردهاند که حالشان از نامهات بهم خورده است!
نقطه
۲۳ دسامبر ۲۰۱۸