این روزها چندین یادداشت پیرامون رفتن شاه در دسترس خوانندگان است. با آنکه در رسانهها مقالات و تصاویر زیادی از آنروز، روز شکست شاه و پیروزی انقلابیون، به چشم میخورد، اما بیشک هر کسی تصویری را که خود در خاطرهاش دارد نخست مرور میکند. ماشینی بوق می زد و در حرکت بود. زیر هر دو برفپاکناش روزنامهها میرقصیدند و جملهی «شاه رفت» با بافت بسیار درشتی چاپ شده بود.
دو جوان از شیشه صندلیهای سمت راست بیرون آمده بودند و دست میزدند و سوت میکشیدند. بوق ماشینها گوش را میآزرد. چند پیرمرد که ظاهری بازنشسته داشتند برای ماشینها دست و عصا تکان میدادند. سرمای زمستان خوب حس میشد. گیج تا خانه رفتم. توی راه چند بار شانههایم به کسانی که با شوق در مسیر مخالف من می دویدند خورد. کجا میرفتند، هنوز هم نمیدانم. توی کوچهمان سه دختر و پسر همسایهمان میرقصیدند. دست من را هم گرفتند. پدرشان اشک شادی میریخت. گپی زدم و به خانه خزیدم. لباس بر تن زیر لحاف کلفت اتاق سردم چپیدم تا بیرون را فراموش کنم.
سیاست، چیزی جز انتقامست؟
به آنروزها مینگرم، و روزهای خودم و مردم کشور را از زمان شکست این «آدم بد» و پیروزی «آدمهای خوب» تا به این لحظهی غروب ورق میزنم. بیشتر از همه چیز، رقص کند خاطرات تلخ میبافم. آهای! هنوز خبری از آن خوبی یا خوبیها نیست؟!
چقدر خشمگین بود، درونشان، و چقدر شاد بود، بیرونشان. عام و خاص دشمن خود را شکست داده بودند و نغمهی پیروزی را میخواندند. شاهی رفت. آخرین شاه رفت. شاهان ننگ تاریخ بودند. ننگ شاهان رفت. محمدرضا پهلوی (برای دل پر کینه بخوانید «مَمّدرضا شاه») رفت.
(آنکه پدرش چند سالیست به همت «زیبا کلام» خوب شده است)، اما خودش بد بود، رفت. انتقام چقدر شیرین است. خواص ما هنوز، سربلند از شکست دشمن بد، میگویند! به پیشبینیهایشان در آن سالها میبالند. و امروز، مردم را مقصر میخوانند. هم برای دیروز، هم برای امروز. فردا را، افق چه رنگ باشد.
آری. خواص ما دِینی به او نداشتند. آنها که با این آدم بد همکاری کردند (وطن دوستان راستین؟!) خائن نام گرفتند. هنوز هم خواص ما از او و آنها طلبکارند. طلب چه را میکنند؛ دموکراسی و آزادمنشی و زندگی مدرن. همان چیزهایی که باور کردند بدست مبارک آیتاللهالعظمی خمینی ارزانیشان میگردد.
بیروناش راندند. سربلند و با گردنی که هنوز هم افراشته است؛ از انقلاب خود میگویند.
قاجار میماندند بهتر بود!
پدر این آدم بد، در طول بیست سال، ساخت. ساخت. بیمارستان، وزارتخانه، ارتش، راه آهن، … مملکت. اما چه فایده. غربزده شده بودیم. پس از قاجارها. بدست انگلیسها خوار شده بودیم. در وطن خود غریب بودیم.
ما همه چیز داشتیم؛ انقلاب مشروطه و بزرگان آن انقلاب! مملکتی که پدر این آدم بد ساخته بود؛ داشتیم، از زمان قاجار بسیار برایمان مانده بود. پس، او کاری نکرد. باید به خواص گوش میداد. نداد! نتوانست. کاری بلد نبود بکند:
بیمارستانهای کشور به پزشکانی که با پزشکان اروپا برابری میکردند مجهز شدند. دانشگاهها ساخته شدند. «آریانپور»ها ساخته شدند. خواص ما رفتند فرنگ و درس خواندند و برگشتند و به همت و دانش خودشان دانشگاهها را سر پا نگاه داشتند. یادمان نرود، «آریانپور» از اول، خودش آریانپور بود. دانشگاه صنعتی شریف مجهز به استادانی شد که مادرزاد بخاطر ژن ایرانیشان – که در زمان قاجار تنبل شده بود – استادان بزرگی بودند. و هنوز شاگردانشان نام نیک از آنها در اروپا میبرند. عه! چه میگویم؟ دو تا واژه دهن پرکن؛ زیرساختاری را که رضا شاه «ساخت»، مردم و خواص پروراندند و کشور را علمی نمودند. ارتش قوی درست شد. صنایع سنگین پیدا شد. تولیدکار و ارزانی رفاه نسبی به مردم دادند.
شاه اما فقط بدی بود. حالا، پاسخ این بدی چه بود؟ همین خواص که در آن دانشگاهها مدرن باید می شدند، چون «آزادی» نداشتند عبید «خمینی» و ثناگوی خمینی شدند! شدند. استاد بنیصدر را آوردند که کشور بی «استاد» نماند! اقتصاد یادمان داد! قرآن به ما آموزاندند. شاگردان «صدیقی»، یاران قدیم بختیار و یزدی با هم دشمن این آدمبَده شده بودند. منظورم شاهی است، که رفت.
نقطه
۱۷ ژانویه ۲۰۱۹